دنبال یه دوست با معرفت می گردم. بنابراین چشمامو باز می کنم و می پرم تو انبار کاه تا یه سوزن پیدا کنم. با سختی زیاد پیداش می کنم؛ سفت نگهش می دارم و از خوشحالی بالا و پایین می پرم. حالا که دستمو باز می کنم؛ یه دست پر از خون می بینم با یه سوزن کج زنگ زده.
درست مثل اینکه چند قلو زاییده باشم. حالا منتظرم؛ آخرین انرژی ها رو تو چشمای خمارم جمع می کنم تا ببینم برگه م نفسش باز می شه یا باید برای درست کردن یکی دیگه ...