Ranitidine

For The Painful Stomachs

29.9.05

همدردی قرن بیست و یکمی

دختره می گه:« عموم فوت کرده. نمی تونم بیام.»
می گم:« واقعاَ ناراحت شدم.»
می گه:« مرسی عزیزم.»
دروغ نگفتم.
واقعاَ ناراحت شدم؛
واسه به هم خوردن قرارمون !

یک پرسش

وقتی یه نفر به شدت ناراحته؛
باید با چهره ای خندان سعی کنیم اونو خوشحال کنیم،
یا
با چهره ای عبوس ابراز همدردی کنیم؟

27.9.05

My Favorite Girl

دختر مورد علاقه من؛
دختری ست که بتوان با او شوخی کرد.
و این خصلت بسیار نادری در زن هاست.

اندوهی ژرف/ یاسمینا رضا

26.9.05

ترجیح

پسره می گه: «من دوست های پسرم رو به دوست های دخترم ترجیح می دم.
چون با معرفت ترن.»
این مثل اینه که آدم سشوار رو به ضبط صوت ترجیح بده؛
چون علاوه بر اینکه صدا می ده،
مو ها رو هم خشک می کنه.

25.9.05

مادربزرگ

مادربزرگ من موجود بیچاره ایست
که صورت خود را می ساید
تا با شدت تمام باقی مانده جذابیتش را به زور از زندگی بگیرد.

اندوهی ژرف/ یاسمینا رضا

23.9.05

دیالوگ: سال نو تحصیلی

می گم: «وای پسر! دخترای ورودی 84 رو دیدی؟»
می گه: «نه!»
می گم: «خوش به حالت!»

22.9.05

دیالوگ : رانندگان ناشی

می گه: «وقتی داشتم می پیچیدم، دستم خورد به برف پاک کن.
واسه اینکه جلو دختره ضایع نشم، آب پاش رو هم زدم.»
می گم: «زکی! من خاموش کردم.
واسه اینکه جلو دختره ضایع نشم، پیاده شدم و کاپوت رو زدم بالا.»

21.9.05

زمان، قردادی بیش نیست

الان ساعت پنج دقیقه به دوازده ست.
یک ساعت دیگر نیز ساعت پنج دقیقه به دوازده خواهد بود.

زمان، قطاری بیش نیست

زمان یک ساعت به عقب کشیده می شه.
این مثل اینه که واگن جلوی یه قطار در حال حرکت رو بردارن
و بذارن پشتش.

18.9.05

2000 years later

حفره عجیبی در لگن خاصره اسکلت های 2000 ساله دیده می شود.
به نظر می رسد حفره مذکور ناشی از فشار وارد شده به ماتحت آنهاست.
محققان در کمال تعجب در یافتند که در آن زمان تاکسی ها 5 مسافر سوار می کردند که از این میان پدر نفر وسط در جلو در می آمده است.

17.9.05

زن های تغییر ناپذیر

آن چه در زن ها تغییرناپذیر است؛
و من همه آن ها را در یک کفه قرار می دهم،
این است که هرگز حرفم را باور نمی کنند.

اندوهی ژرف/ یاسمینا رضا

16.9.05

خوشبخت ترین

خوشبخت ترین آدم اونیه که
قبل از اینکه معنی بدست آوردن رو بفهمه؛
معنی از دست دادن رو درک کرده باشه.

12.9.05

Brecht, The Poet

کنار جاده نشسته ام.
راننده چرخی را عوض می کند.
از آنجا که می آیم دل خوشی ندارم.
به آنجا که می روم نیز میل چندانی ندارم.
پس چرا بی صبرانه
به عوض کردن چرخ نگاه می کنم ؟

11.9.05

کامیون زیدآبادی

یه کار تو منکرات پیدا کردم.
قراره با حاج آقا زیدآبادی یه کامیون بگیریم و هر چی دختر بدحجاب دیدیم بریزیم پشتش.
بعد یه روز که حاجی پایه بود و کامیون پر، دو تا دختر می نشونم جلو و به حاجی می گم:
«حاجی! جلو که پر شد. من میرم پشت بشینم!»

10.9.05

باز هم آداب معاشرت

اگر در آسانسور خانم ریش داری دیدید، به او خیره نشوید.
(البته این دلیل نمی شود که اگر ریش نداشت به او خیره شوید.)

ژان لویی فورنیه

9.9.05

Hidden Filth

بعضی ها مثل لباس تیره می مونن؛
کثیفی شون دیده نمی شه.
فقط وقتی بهشون نزدیک می شی،
بوی گندش به مشام می رسه.

8.9.05

Do you believe in God ?

من از تصور این که خدا هست درست همان اندازه آشفته می شوم
که فکر کنم خدا نیست.
به همین دلیل ترجیح می دم که درباره اش فکر نکنم.

توفان برگ/ مارکز

6.9.05

1

وقتی این طوری بهم میگی «دوسِت دارم» ؛
به کرها حسودیم می شه.

2

وقتی اون طوری ازمن می پرسی «دوسَم داری؟» ،
احساس می کنم لال ها زندگی راحتی دارن.

5.9.05

A Great Disaster

بد بختی بزرگی است که دیگری را
به رغم آنکه دیگر دوستمان نمی دارد،
همچنان دوست بداریم.

ژاک و اربابش / میلان کوندرا

4.9.05

در سفر

این چند روز در سفر بودیم.
پشت کامیون این چنین نوشته بود:
«تنها بودن بهتر از گدایی عشق است.»